ويار يك داس تيز

ايمان موافق دهدشتي

ويار يك داس تيز


ايمان موافق دهدشتي

1
« شايد اتفاق افتاده و بعد با پشنگه ي انفجار رها شده اند و جايي در خلاء نظم گرفته اند.آنجا فرض مي شده ، باد كه نباشد ، همه چيز تصوير است نمي جنبد ، سر بزنگاه هم نيست…

آنهاهواي سنگيني را كه شايد ازپس اتفاق بزرگ در سينه شان مانده بوده ، «هو» كرده اند، باد آمده طناب را جنبانده. با اين فرض چند تايي سايه از ثقل پرده فرار كرده اند و چشمشان خورده به سايه اي كه شيار مغزهايشان از آن آويزان است ، لابد بهت زده از هم پرسيده اند . كسي چيزي نمي دانسته .بينشان چو افتاده: « نكند طور ديگري است »
حالا سايه ها بر پايه ي چند فرض ساده، دارند طغيان مي كنند: بعضي ها به پرده فكر مي كنند ، بعضي ها دارندازسايه بالا ميروند و بقيه هم شروع كرده اند سايه را جويدن .»

نديد بديد شدي كه حضورشان را روي اسقاط صدف و حلزون ها لخت مي بيني ، مي ماني چه كني ، دو تاسايه مي نشاني روي صخره اي با لعاب سبز كه قرار است دريا وقت مد بپوشاندش.

لبهايشان مي جنبد ، صدا مي رسد . شرمي نمي گذارد حرفهايشان چيز ديگري بشود. ارتعاش حنجره شان تنداتند مي شود كلمه و نفس زنان پي خود نويس ات را مي گيرد.

پسر مي گويد: « با اين وضع دريا ، روپوشت خيس مي شه »
دختر مي گويد : « حالا خشك شد. »
پسر مي گويد : « حالاي كدوم يكي از ما اندازه حالاي درياس؟»
دختر مي گويد: « دريا بزرگ و آرومه. »
پسر مي گويد: « حالاي من كه هنوز ديدن پشنگه ي آب درياس . »
دختر مي گويد : « به جاش ، حالاي من ديدن روپوش شوره بسته مه »
پسر مي گويد: « رسم بديه ، ما كنار هم نشستيم و يه حالاي مشترك نداريم . »
دختر مي گويد : « سخت مي گيري ، حالاي مشترك ما هم مثلا باشد همين كه داريم فكر مي كنيم اون يكي داره به چي فكر مي كنه . »
خودنويست جايي مي ماند . دختر دارد از صبحهاي پاييز مي گويد واينكه تا زانو توي آب رودخانه مي زده تا قبل از دنگ دنگ نخراشيده مدرسه خودش را به ده بالا برساند .دختر از كف هاي روي آب هم چيزي مي گويد. با حرفهاي دختر تا جايي مي روي . دايره ي قناسي از مركب دور خودنويس ميدان مي گيرد و از دو بعد كاغذ فرار مي كند ، شايد به ذهنت مي رسد ، سخت مي شود پيراهن كاغذي به دو بعد ديگر آنها پوشاند.

غروب كم كم دارد رنگ مي گيرد . براده هاي برگهاي «بابل» روي شنها مي جنبد . چيزهايي قلاب مي اندازد درحواست : بابل ، سايه ،شن هم ظرف است ، اما انگار بيشتر شباهت غريبشان است ، اگر كرك سياه بالاي لبهاي پسر نباشد ياكسوت پوشيده دختر و جلاي لبان عنابي اش ، لابد روايت همزادها وسوسه ات مي كند.

فكر مي كني با سايه نويسي كمك كني ، حالاي شيرينشان جوانمرگ نشود. مي گذاري مركب گير كند به حرفها وچشمهايشان ، اين طوري حرفها را كش مي آوري تا سربي شدن آب كه سايه ها مي توانند بمانند . نرمه نوري مي خواهي تا پشت هيبت دختر و پسر از دو سايه بنويسي كه حجمشان نقش كاغذ مي شود ، بعد جاي دو بعد خالي آنها ، جاي جولان تو خواهد بود. باد قوس را مي راني زير روسري دختر تا سايه راست زير برق گل گوش نقره اي ، پيچش لاله گوش دختر را ببيند و بداند كه صداي خروش دريا براي هر دوشان از يك چم وخم مي گذرد تا حس شود.

دريا سمت سايه هايت خيز بر داشته ، دور تادور صخره آب است .سايه ها جا عوض مي كنند . سر يكي از سايه ها خم مي شود روي شانه ي ديگري . تو در جزييات همپوشاني شان مي ماني . وقتي تيرگي دست ها در هم حل مي شود ، گونه ي سايه سمت چپ را هاشور سرخي مي زني.

چند تا حالا مي گذرد . تا تو فكر كني سايه ها به چه فكر كنند ، تصوير نخ آويزانت قدري جلوتر از خط نگاه سايه ها مي جنبد.

سايه راست مي گويد : « يازده سال پيش سوم شهريور ، رودخانه ي « حله » شبانه از هول باران بسترش را عوض كرد رفت تا خيلي دورتر از روستاي ما جنگل سدر و گز بسازد. »
خيال مي كني هنوز هجاي حرفهايشان راخود نويست مي گويد، اما پچ پچ شان چيز ديگري است . غروب است و تو هواي سنگين شب را دم دستشان مي گذاري ، تا ذوق زده ببينندحالايشان تا شب دوام آورده . چاره اي نيست ، آنها سايه ي نخ آويزان را ديده اند.

تقلا مي كني يك جايي سايه نويسي بماند ، مثلا دم عميقي يا ورم سينه ها يشان و بعد روايت شباهتشان و اينكه خطوط يك تن را مي بيني ، آغاز شود،اما انگار دير شده . سايه ها هواي شب را جايي در دهليزهايشان حبس مي كنند و سينه ها شان پرمي شود از هواي نارنجي غروب ، هوايي كه حوالي اتفاق است .

گمانم مي خواهي دست كم همه چيزبر گردد سر جاي اولش كه صخره را از مد بيرون مي كشي و روي شن هامي گذاري .
سايه ها نفس مي كشند . دريا بيشتر مي آورد و كمتر مي برد . اين يعني بعدها مي آيند ، همه شان مي آيند و آن تثليث قراردادي آرام مي گيرد و حالايي كه تو براي سايه ها رقم زدي ، لاي وهم شب گم مي شود. دوباره تو مي ماني و ترديد كه از شروع سايه بازي همزادت است . ترديد چه مي تواند بكند جز اينكه دلداري ات بدهد ، شايد بشود سايه ها را به فرض اينكه دم لقمه پاره شان نكند ، نزديكيهاي قوس نوري كه فانوس دريايي مي زند، آبچكان بالا آورد وشباهت غريبشان را روايت كرد.



2
در كتاب « كالبد شناسي خانه ي سنتي بوشهر » ذيل شناخت نامه اي از بادهاي بومي به ظرافت تاكيدشده است كه بافت قديم به سمت خنكاي باد شمال جهت گرفته است و اساسا كمتر خانه اي است كه پنجره هايش شيفتگي استقبال از اين باد را نداشته باشد ، همه جا نشانه هاي اين انتظار را مي شود ديد.
پدر مي گويد : « راسته ي ماهي فروشان ، دكاني با يك پنجره گل گرفته . »كفش هاي خاكي ام را نشانش دادم ، گفتم : « گشتم ، نيست توي نقشه ي بافت آ مده اما حالا شايد زير خيابان است .» دلشوره ي نشدنم در چشمانش مي لرزيد . گفت : « شايد جبر نيست. » گفتم : « هست ، هميشه هست .» بيشتر ترديد بود . مانده بودم براي پايان نامه معماري چه كنم .
پدر با مركب سرخ نوشت « كالبد شناسي بازار بوشهر »
انگار از مرز شروع كردم . مرز دست اول را گذاشتم ، آجرنوشته اي از عهد عيلامي ها ، دهكده اي به نام «ليان.»

بازار بوي زدوخورد دريا مي دهد ، تحمل ستونها هست وصبر ، آسمان همه جا گير شده آمده تا روي طاقچه دكانها ، ديوارها به هم لم داده اند واز اندودشان آهك و خاكستر مي تكد .معماري بيشتر از ته به سر مي رسد ، از اول هم به دلم نمي چسبيد . پدر مي گفت : « حسنش اين است كه پي آغاز ها هميشه تر وتازه مي ماني .»

بازار از دروازه شهر شروع شده آن سرش تا لنگرگاه مي رسد ، ترديد خانه زاد است ، اگر خوش خدمتي نكند بايد بگردم دنبال ظرافت هاي معماري و بگويم از پي و ديوار وكلاف و مفرغ ويا مثلا غلظت كوچه ها و ولعشان براي سرازير شدن توي دريا ، بعد لابد اين بوم نوشته ها را جلدگالينگور خواهم گرفت تا دانشكده معماري يزد در كفه ي ديرينه سنجي اش بگذاردو ببيند ازسبك معماري بادگير ها سرداب مسجد جامع چه قدري كم دارد يا مي چربد.

شب سوم شهريور امسال زير نور راه راه فانوس پشت روزن فكر مي كردم راحت مي شود گذشته ي اين بوم را لب باغچه گذاشت و سربريد اما همين كه دست به كار مي شوي ، جمع مي شوند هر كس آيين ذبح را يك جوري تعريف مي كند ، تو مي ماني … جدل مي كنيد ، فكر زاده مي شود ، چاره زاده مي شود ، آنقدر كه آينده مي آيد و به حالاي شما مي رسد . همان شب سر فصل پايان نامه ام نوشتم « از همخوابگي با ديروز اينجا . حالاهاي چند قلو نصيبم مي شود.»

پدر بزرگ مي نويسد : « داس ابراهيم چم تنگي به جايي سايه اي گير كرد و مرد ، نديده اش از ترك ولايت ماندني پسر ابراهيم به قصد بوشهر خواهد گفت و ضمنا بسيار مي نويسد از جزيره شدن ولايت ، كه رود خانه ي حله چهل متر مانده به خانه ي ابراهيم كه زمينش مرز روستا بوده ، بستر مي سايد راه كج مي كند ، روستارادور مي زند وباز يكنواخت در دل مزرعه هاي يونجه مي خزد. نديده ابراهيم چم تنگي ترديد مي كند بنويسد ، ابراهيم مي خواسته تكه اي از سايه اي را كه مبهوتش مي كند با داس بكند و پيش همولايتي هايش ببرد .
پسر ابراهيم چم تنگي كشان كشان « بل » تنباكو را مي برد راسته ي ماهي فروشان ، كمي بعد تر چشمان وق زده ي ماهي مركبي پايش را سست مي كند ، به ساج زمختي تكيه خواهد داد و دستش انگار به عمدي گنگ ، كوبه ي زنانه اي را مي زند ، صداي لطيف و تراش خورده اي تق تق كوبه برنجي را مي شكند ، مي آيد و از صافيهاي ولايت نشيني ماندني مي گذرد . صدا براي ماندن تلاشي مي كند ، اما ماندني صداي خش خش دلنشين تنباكوي « دختر پيچ » را به بيراهه مي برد تا صدا بيايد و حناي ماند گارش را به اندروني خيالش بمالد.»
جايي ميان اين پايان نامه بايد موسم مردگي بازار را جا دهم ، بازار جاهايي زير آسفالت رفته و دوباره بالا آمده.»
پدر مي گويد : « دل بدهي بوم مجبورت مي كند ، به مرز هايت تكاني بدهي .»حرفهايش هم سبك اتاق هاي تو در توي عمارت « ارگ » است ،يادم باشد از معماريش بنويسم . اين طور پيش برود بوم نوشته ها هم بوي كهنه گي و نا مي گيرد ، چيز ديگري شايد هست ، انگار در كفه صدفهاي سنگهاي تسك ديوار، پرسش هايي است ، فهميدن و نفهميدن ، اين جاها ديرينه دارد . اسلافم شبهاي قلب الاسد پشت بام ،شايد به آغازها تلنگري زده اند ، ترديد كرده اند ،شايد فكري آمده ،باد بزن ساعت ها جامانده ، نمي شود من تنها با اين تراكم پرسش ها كه نو به نظر نمي آيند . دست كم تناوب يقين و ترديد هايي كه از پدر به پسر رسيده را شايد بشود پيدا كرد .
پدر مي گويد « اينجا ها بوي امداد مي آيد . »

« نجف ، پسر ماندني ، دارد روي سكوي دكان پدري اش ماهي هاي يك كف دست را به بند مي كشد ،نديده ابراهيم چم تنگي خواهد نوشت ، پاره هاي دلدادگي ماندني به گل ميخ در گير كرده بود طوري كه چشم اندازپنجره دكاني كه حالا نجف دارد بنديله ماهي را با يك كله قند عوض ميكند ، همان كوبه برنجي زنانه است . »
دكتر شادان استاد كالبد شناسي بافت مي گويد : « قرينه گي ،هويت معماري ماست» و بعد در تحليلي مي افزايد: « يعني هر چه در بعد منفي هست ،در بعد مثبت ببينيم كه نگاهمان طغياني نبيند و عادت كنيم به خنثي و متعادل ديدن .»
استاد راهنما مي گويد : « كم گفتي از بازار ،گفتم: « هنوز هم هست ،دنباله اي از فسيل و كتيبه و آجر نوشته و اوراق مورخان و باستان شناسان را جمع كرده ام ، مي خواهم از دكان اول راسته ي سبزي فروشان تا آن دكان ته اي ريسه بكشم ، همين تاريك روشنايي هم كه هست كافي است . عكس هم مي گيرم و بعد پايان نامه ام را با ياسين براي زنده به گور شدن حرفها و مرزهايي كه به درد تيشه حفاري نمي خورد ، تمام مي كنم . »
از اتاقش كه بيرون آمدم ، پدر زمزمه مي كرد: « ترديد كن كه اينها توالي يك اشتباه ساده در آغاز باشد. »

«ماندني ترديد دارد كه شبه جزيره نشين شود ، عروس ولايت هم هست ، جشمهايش هم هست ، ولايت هم جزيره شده ، همه چيز مي چرخد ، نديده از روستا خواهد نوشت كه چرخه هاي كوچك در دل چرخه هاي بزرگ هستند ، اگر كسي يا چيزي بخواهد از چرخه خارج شود بايد جايگزيني براي خودش پيدا كند.

ماندني حالا به دالان قل قل قليان ، آتش و زغال سرخ رسيده ، حلقه دودي از يك تل گوشت سي چهل مني كنده مي شود ، دود ميدان مي گيرد و مي شود شكل دستهاي نو عروس ولايت ، لگد ماندني به ني آب قليان مي گيرد ، به گوشت مي چسبد و پوست مي كند . مفصل هاي مرزي ماندني دارد تير مي كشد ، خون در گلويش رقيق مي شود ، سخت راه مي رود … صداي لطيف هنوز مي آيد . »

ديوار پنجره را كه ريختم پايين ، گربه اي ناليد . دكان بوي شاش گربه ي آبستن مي داد. «چندل » ها اريب يودند و جاي زخم ديوار علف جوشيده بود . صدويازده الف بلند قامت نقش ديوار شمالي بود . گربه داشت درد مي كشيد ، انگار فقرات شوريده و شير آرمه مي كرد . چوب خط ها را دوباره شمردم كه كم نباشد . بيرون كه آمدم راه رفتن را بستم و خاك كفش هايم را تكاندم .




3
دست نايافتني ترين جايي كه مي تواني باشي ناهيد ، پشت همين ديوار عرق كرده است و يا ميان لخته لخته بخارهايي كه هول از آب كنده مي شوند و گاهي شكل دستهايت مي شوند .
داري نگاه مي كني ، سلول هاي مرزي تنم تراشيده مي شود و آبشي گشاد حمام قورتشان مي دهد. مي رود تا از ساروج آب انبارها نشت كند و لابد اين طور هاست كه سلانه سلانه در هستي اين حوالي جا مي شويم ، شبيه مي شويم .
گفته بودم وقت حالا هاي دير و كم رمق كه مي رسد همه چيز شكل پرسش هايم مي شود . همه چيز حتا همين ريز حباب هاي سرخي كه زود دلمه مي بندند و خون كه مي رود و مي آيد .
دل نگرانم كه نكند اشاره ي دست چپم ننويسد ناهيد …
شيشه دل دل مي كرد كه بلغزد كه بيفتد كه بشكند كه نگذارد وقتي از وهم لبريز شد بنويسم ناهيد . پاي چپم درست در امتداد افتادن شيشه خيز برداشت . خوب نيست ناهيد يك وقتي باشد كه شور وشعور اعضاي قرينه ما خلط شود …؟
نقطه ي نون ناهيد را سي بار است كه دارم مي گذارم روي شيشه….
نبودنم انگار به شار خون از شيار پوستم ربطي ندارد ، ربطي به آن تثليث لعنتي و منگولهي دقتش كه با ناهيد بودنم را هي مي شمارد آخرش را زود جار مي زند هم ندارد . هشتاد بار شد … رودخانه ي حله دارد ساق گراز هاي وحشي را خنك مي كند . از پشت حرف حرف ناهيد و سه نقطه خطوط چهره ي دم مرگم را مي شود ديد ، همان لبهاي گوشتالود كه گفتي تحفه ي ايزدان جنوب است و حالت چشمان عسلي ات كه به شباهت هايمان شك مي كرد . ترديد از جنس مرجان است ناهيد ، بيا حرف از شباهت هايمان بزنيم . شايدهردومان ادامه ي يك نسل بلا زده باشيم . تو مي داني اگر همه چيز خوب پيش برود مي توانم صدو يازده بار بنويسم ناهييد ، باز تو مي داني بين يكي دو ليتر خون خشكيده ، لجن بنفش و آن ورترش مرگ چيزي حايل نيست . توي ولايت هم نگفتي . غژاغژ كاكل و دندانت دلم را مي لرزاند . شايد از وقتي كه تو كاكل ها را از ريشه در مي آوردي و سفيدي دندانهايت سبزيشان را مي دريد و از بزاق من آب مي چلاند ، سايه ي گرگي به بي خيال و بي گدار الاغ ها جسته و بعد پاره هاي جگر ….

حواسم كه پيش تو آمد خيال كردم ، حالا گرگ دوباره به ابتداي چرخه ي گرسنگي ، جگر خونچكان و رخوت سنگين سيري رسيده است و اين همه وقت تو كاكل مي خوردي و من شايد به آخرين تصويري كه دم مرگ خواهم ديد فكر مي كردم .
خون روي كاشيهاي سفيد حمام و من كه نا هيد حالا به بيراهه رفتن فكر مي كنم ، مرزهايم… . مرزهايي كه جغرافياي طغيانم را از رودخانه ي حله رد كند . صداي زق زق پايم كه مي آيد ، چاووشي كه مي خواني ، زرد و كرخت كه نشسته ام ، سرخي ام كه روي هندسه ي كاشيهاي سفيد مي غلتد…
ناهيد تصوير آخر هميشه مال ماست : تو مي آيي و نقش ديوار عرق نشسته مي شوي ، مرزهاي اندامت را جا مي گذاري ، همراهت بوي طاره ي نر مي آيد وبوي نخل و من مي دانم كه دارم آخرين نقطه ي نون ناهيد را مي گذارم.

تير/ شهريور81 - بندر بوشهر

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30163< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي